سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در مصیبتها چون آزادگان شکیبایى باید و یا چون نادانان فراموش کردن شاید . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 0  بازدید دیروز: 0   کل بازدیدها: 2089
 
پاییز
 
داستان ها و دست نوشته های من
نویسنده: سارا محمدی(شنبه 86/4/30 ساعت 6:0 عصر)

امروز باز از غوغای عابران زیر بازارچه گذشت.دستفروش های دوره گرد خبر آورده اند که فردا وقتی بهار بیاید از خشونت سرما خواهد گذشت و گلپوش خواهد کرد چمنزار های دره ی پنجشیر را از زرد و نارنجی یراق پاتابه اش. گلاویز می شود آنگاه در باد و وول می خورد در نسیم ، گوشه ی آرام قبایش..... سنجد می پاشد بر زمین حنابندان دستهاش و می کشد بر خاک و خیزران دنباله ی سرمه ریز چشمهایش را.

شیوای من ترانه گنگی بود، مثل اشک....مثل بغض....مثل وقتی که لکنت می گیرم شوق آمدنش را در باران....مثل وقتی که من و او....سرد  سرد سرد آه می کشیم پسین های نقره ای عصر یخبندان را. شیوای من خدای خدایان نیست....شیوای من یک جفت گوشواره بیشتر از بهار ندارد....شیوای من زنی هزار چشم نیست مثل میترا دختر خورشید.

کی بود ؟ چه وقت ؟ فردای خواب کدام شاهزاده بود که من این شعر متلاشی را برای آینه آینه آینه کاری ایوان خواندم.....کبوتری دست به دست شد میان رقص ...کبود...زرد....لاجورد....نور......نورباران شد فضای قدسی ایوان....تکه تکه پرید کبو...کبو...هزا...هزار کبوتر تا سقف چلچراغ آویز شاه....شاهچراغ ، بی که خون بپاشد برمثلث های مقرنس....لوزی های مشجر. تو شکستی در من....من شکستم در تو....من...تو....ما....هزا...هزار بار تکه تکه شدیم....هزار بار بیشتر از سبز....هزار بار کوچکتر از مرگ.

هزا....هزا....هزار بار تکه تکه تکه شوم اگر درو....درو....دروغ بگویم....اگر که رنگ آلبالویی روسری ات را زرد....نور....سفید....سرخ نبینم....اگر سر تا بپای تو را مثل ضریح شاهزاده ابراهیم در سلام و بوسه نگیرم....اگر در این شب ، این شب پولک ریز، بشکن شکنی راه نیاندازم میان حجم هندسی طاقنما تا زاویه دار ببینم ابروهایت را ...گوشه...گوشه ....گوشه ی آرام قبایت را ...و رنگ روناسی رو سری ات را که مرا از خواب هزار ساله بیدار می کند.

......حالا اگر کمی سر برگردانم، تو را می بینم که بلند قد کشیده ای بر آستانه ایوان و سایه انداخته ای بر بلندای ضریح با غروری قدسی. می توانم بی پرده گیلاس ببوسم از سرخی لبهات ....از تکمه های پیراهنت....می توانم تکه تکه بنوشم تو را از لوزی های مشجر...مثلث های مقرنس . من جامانده ام روبروی تو در خواب اساطیر ، و درست یک قدم پشت سر من به رنگ نور می رقصند خنده هایی متلاشی....روز هایی متلاشی....دنیایی متلاشی و زنی که آنطرف تر از خرده شیشه های متلاشی مرا به رقص شعله وا می دارد در نی لبک شکسته پسرکی که شیوا را بهتر از بره های رهای ستاره می شناسد.

عریان نرقصیده ای در برهوت صدا تا روسپیان سمرقند از کشاله ی ران هایت زاده شوند.....یک نسیم نپیچیده ای در بلولای گندمزار تا آدمک های هزاره ی سوم در پایت بمب های خوشه ای بریزند. از سکوت مریضخانه تا گیرودار سرفه های مادرم....از کلاس تا کلاش....به دنبال کسی بوده ام که نیمی از آوازهایش در هی هی شبانان ازبک جا مانده است و نیمی دیگر در رویای خیس زنان باج و پنجشیر. باید از برج های یازده سپتامبر فرو بریزم بر شانه های ناگزیر زمین تا فردا گانگسترهای هیاهو....مسیحیان دشوار... در خمار چشم دخترکان قندوز و قندهار جنگ صلیبی راه نیاندازند. گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ....به تاوان شقاوت برادرانم و آن را در پای گزمه های گرسنه می ریزم تا فردا زمین در خشونت تریاک حالی بحالی نشود. ماه را بر عریانی زخمهای غدیر می پاشم تا سلامهایم بی جواب نماند وقتی خودم را در هیات باران بر شانه های فروریخته مزار شریف می تکانم. از شیر سنگی سرای مشیر تا غروب های مشبک نارنجستان....از شاهچراغ تا شاهجهان خودم را شکسته ام هزا ...هزار بار بیشتر...در نفرینی ابدی....مثل سکوت نیمه شب بازار مسگرها....مثل مادرم که یک روز غروب کرد در خرده شیشه های مسجد شاهجهان

شیوای من گوشواره های عاج نمی خواهد....شیوای من ناشنیده مانده میان خواب اساطیر....جایی همین حوالی در لکنتی  ابدی شاید....مثل من که گاهی گم می شوم در او ....مثل او که تکه تکه می شود در خواب متلاشی ایوان ....مثل من که هزار و چندمین ستاره را در نگاه قدسی او خواب می روم....مثل او که مرا تا بره های رهای ستاره می برد هرشب.....مثل رنگ روناسی روسری اش که مرا از خواب هزار ساله بیدار می کند.



نظرات دیگران ( )

او
نویسنده: سارا محمدی(شنبه 86/4/30 ساعت 5:54 عصر)

فهمید دارم حسرتی، داغی، غمــی فهـمید

از حجــم اقیــانوس دردم شبنــــــمی فهمید

 

می گفت یک جــایی دلم دنبال آهویی است

فــال مــرا فــهمی نفــهمی مبهــمی فـهـمید

 

این کـولی زیبــا دو مــاه از ســـال می آمد

وقـتی کــه می آمد تمــام کــوچه می فهمید

 

اوداشـت هفـــده سـال- یا کمــتر- نمی دانم

مـی شد از آن رخسـار زرد گنــدمی فهمید

 

امسـال هــم وقتـی که آمد شهــر غـوغا شد

امسـال هــم وقتـی کــه آمـد عالــمی فهمید:

 

مـو فالـگیرم... اومدم فالت بگــیرم.... هـا

فهــمـید دارم اضـطرابی ، ماتـمـی  فهــمید

 

دستــم به دستـش دادم و از تب ،تب سردم

بی آنکـه هـذیان بشـنود از مـن کمی فهمید

 

بخـتت بلـنده... ها گلو! چشمون دشمن کور

راز تــونـه گـفــتـم  پریـنــو آدمــی  فـهـمید

 

هی گـفت از هـر در سخـن، از آب و آیینه

از مهـره  مار و طلسم و هر چه می فهمید

 

بـا اینهـمـه او کــولی خــوبی نخــواهـد شـد

هـرچـند از باران چشـمـم  نـم نـمی  فهمـید

 

مــی خـــوانــد از آیـیـــنه راز مــاه را امـا

یک عمـــر من آواره اش بودم، نمی فهمید



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
داستان ها و دست نوشته های من
او

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
پاییز
سارا محمدی
تنها. گریان. بی کس .آشفته.برای رفع تنها ییم هر کاری می کنم.........................

|| لوگوی وبلاگ من ||
پاییز

|| اوقات شرعی ||